شاید باید راهدار باشی تا….
من همکارِ بزرگ مرد جاده های سخت و کوهستانیِ استانی بلند قامت، آذربایجان غربی هستم.

یادداشت: روحینا مجیدی – مدیر روابط عمومی اداره کل راهداری و حمل و نقل جاده ای آذربایجان غربی
مردی که دستانش بال و پرِ سیمرغین است برای مسافرانِ در جاده های سرد کوهستان ها، همکاران راهدارم آشنای راه و بیراهه های استان هستند و در هر پیچ و خمشان هزاران خاطره خوش و ناخوش دارند.
همکارانی که دوش به دوش کوهستان های سر به فلک کشیده آذربایجان غربی ایستاده اند تا راههای زمستان باز بماند و هراسی به دل مسافران حین کولاک و بارش برفِ زمستانی راه نیابد.
همکارِ راهدار نارنجی پوشِ من نه با بهار غریبه است ونه با تابستان، از فصل شکوفه ها تا رسیدن میوه های شیرین تابستان با نگاهی تیز، دستانِ تاول دارش را سایه می کند بر سر جاده ها و مسافرانش.
نوروز، سبزه را با حسرت روی سقف ماشین های متردد در جاده ها می بیند و همه دلتنگی اش برای خانواده را با یک لبخند و دستی به نشان “خدا نگهدارتان باد” برای آن ماشین ها رفع می کند و در کنار جاده می ماند تا دل مسافرانش به حضورشان گرم شود.
برای من هم پیش آمده در جاده مانده باشم، ترسیده باشم، بلرزم و دعاگو شوم برای نجات از کولاک سخت جاده ای اما با دیدن خودرویی با نوار زرد رنگ و چراغ های آبی چشمک زن و آرم سبز و سرخش، دلم قُرص شده است که اگر آسمان مجال ادامه را ندهد، برای ایمن ماندن و ایمن رفتن، راهدارِ همراه را کنارمان داریم و جمله ای برایم زمزمه شود”آسوده باشید، راهدار بیدار است”
او آموخته است ایستادگی را از کوههای در جاده، هرگز رنگ رخساره را با رسیدن پاییز از دست نداده و خودِ زمستان نیز خو کرده است به این همراهان و می داند راهداران موهایشان را در سفیدی برف هایش، سپید کرده است.
دیده اید این راهداران را؟ می شناسیدشان؟ سفیران گمنامی که غیرت و مردانگیشان اقتدارِ سرما را می شکند و جهنمِ سرد زمستان جاده ها را معجزه میکنند…
آن روز که با همکارانمان خاطره یلدا در کنار خانواده مان را بازگو میکردیم و او را در قامت درب اتاق دیدیم، شرم سکوت را مهمان جمعمان کرد، او خاطره ای نداشت از بودن در کنار خانواده، یلدایش را هم مجال گرفته بود تا یکدقیقه بیشتر در جاده باشد و خدمت کند….
همسرش و فرزندانش را می شناسم، آرام، متین، صبور …
افتخارشان داشتن بزرگ مردی از جنس خدمت و ایثار است، حقوق کم و کار زیادِ پدر خسته شان نکرده است، همیشه لباس نارنجی راهدارمان را تمیز و اتو کرده به تنش می کنند و عازم راهِ خدمتش کردند….
دیده ام قرآن در جیبش را که عکس همسر و فرزندانش را به آیات الهی سپرده است و میگوید این هم پلاک ِ منِ سربازِ ِ نارنجی پوش وطن است تا اگر مثل خیلی از همکارانِ راهدارِ شهیدم، نفسم در کولاک کم آورد، زیر بهمن راههای مرزی دفن شدم یا دره های عمیق در جوار جاده های باریک و برف گرفته به آغوشم کشید، همین پلاکم نشانم باشد…
همکار راهدارم سپیداری است در کنار راهدارخانه ها، این روزها بی مهری های زیادی بر او تحمیل می شود…
سفیر گمنام جاده های ما این روزها غریبانه گمنام تر می شود… چه گمنامی بالاتر از اینکه او را شناختند و نشناختند… سپاسش نگفتند…قدرش ندانستند….دستمزدی در خور خدماتش نگرفتند….اما به او توهین کردند… راه را بر او بستند و به ناحق آبرویش را نشانه رفتند….
شاید باید راهدار باشی تا به جفا ناسزا بشنوی، پرخاش هارا ببینی و متواضعانه دست بر پیشانی بگذاری و بگذری و ببخشی و کارت را با عشق ادامه دهی و دعای سفر به سلامت را بدرقهِ راهِ اویِ خشمگین کنی…
جفا نکنیم بر آنان